بهناز ضرابیزاده نویسنده این کتاب نام اثرش را «دختر شینا» گذاشته است. موضوع اصلی آن، مرور خاطرات «قدمخیر محمدی کنعان» همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر است.
((دختر شینا))داستان زندگی عاشقانه «قدمخیر محمدی» با «شهید حاج ستار ابراهیمی» است که میتواند سحر هزاران عشق مثلثی و مربعی سریالهای صداوسیما و فیلم فارسیهای سینمای امروز را برملا کند.
(دختر شینا) عاشقانهای است که زندگی شده و نشان میدهد که سبک زندگی ایرانی شیوه پاک و عاشقانه زیستن و فداکاری و ایثار را در بالاترین جایگاه و کیفیت داراست و این سبک زندگی ما را در جنگ تحمیلی پیروز کرد و امروز ما را در جنگ نرم فاتح خواهد کرد
بهترین اثر بهناز ضرابیزاده توسط انتشارات سوره مهر در ۲۶۳ صفحه منتشر شده است و تا به امروز بیش از ۱۵ بار تجدید چاپ شده است.
دختر شینا در ۱۹ فصل روایت شده است که از دوران کودکی قدم خیر آغاز میشود؛ از زمانی که نامش را به خاطر قدم خوشی که داشت «قدم خیر» گذاشتند تا زمانی که حماسه زندگیاش را در پشت جبههها رقم زد و نامش به عنوان همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر در تاریخ این کشور ماندگار شد.
با هم خلاصه ای از این کتاب ماندگار را بخوانیم:
پرده اول:
با به دنیا آمدن من (قدم خیر محمدی) در تاریخ 17 اردیبهشت 41 روستای قایش ،رزن همدان بیماری سخت پدرم خوب شد و به همین دلیل اسم مرا قدم خیر گذاشتند.عزیز و در دانه پدر شدم و خواهر و برادرهایم به من حسودی می کردند.وپدرم اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم شغلم فقط بازی کردن و تفریح با بچه های هم سن و سال خودم بود.
در سن 9 سالگی پدرم داد برایم یک چادر نماز زیبا دوختند نماز می خواندم و جلوی نامحرم چادر سر می کردم.
پرده دوم: خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود و هرروز چند ساعتی به خانه آنها می رفتیم.آن روز، من به تنهایی خانه عمویم رفته بودم سرظهر بود وداشتم از پله ها ی ایوان پایین می آمدم که یکدفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهرشدجاخوردم،زبانم بندآمدویکهو دلم ریخت وپسر به من سلام کرد ومن آنموقع 14 سال بیشتر نداشتم ..
از آن روز به بعد آمدو رفتهای مشکوک به خانه ی ما شروع شدهرروز واسطه و بزرگان روستا می آمدندوکم کم فهمیدم صمد به من علاقه مند است وبعد از کلنجارهایی که انجام دادندمن و صمد در 13 آبان 56 به عقدهم در آمدیم.
پرده سوم: امام دارد میآید
یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقابها را توی سفره میچیدم. صمد هم مثل همیشه رادیوش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم. گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یکماهش نشده. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت، خدای شکرت!» آمد جلو سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو بچهات بروم که اینقدر خوش قدمید.»
پرده چهارم: عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهار پایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشهها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشتهایش روی شیشهها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشهها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسبها باعث میشود موقع بمباران و شکستن شیشهها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
چارهای نداشتم. شیشهها را اینطوری قبول کردم؛ هرچند با این کار انگار پردهای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد میرفت و میآمد و خبرهای بد میآورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا میروم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچهها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
پرده پنجم: سال 65 سال بسیار سختی بود؛
در سن 24 سالگی مادر پنج فرزند قدونیم بودم وبا بدنیا آمدن هر فرزندم صمد در کنارم نبود و برایم خیلی سخت ومشقت بار بود.
اسفند 65 صمد به جبهه رفته بود تا دو و سه روزه برگردد اما برنگشت و درتاریخ 12 اسفند 65 در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نائل شد.